1402/05/23 9:53:7
روایت یکی از مراجعین به اورژانس اجتماعی
تو بگو قیمت لذت‌هایت چند؟ تا بگویم تاوان تباهی یک عمر شادی‌های کودکی‌ام چند؟

ببینم! وقتی کودکی را می آزاری به آینده‌ای که در انتظارش است هم می‌اندیشی؟ وقتی از جسم نحیف و کوچکش سوء استفاده میکنی به اینکه چقدر دنیای کوچکش را تنگ میکنی فکر کرده‌ای؟


چقدر خوب شد آرام شدم بار سنگین دل آشوبی یک عمر را به یکباره به زمین گذاشتم. پلکهای خیسم را به یکباره روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم آنقدر عمیق که خنکهای بادی که وارد ریه هایم کردم دماغم را سوزاند.  شش هایم انگار که بال باز کرده باشند و به اندازه یک بادبادک بزرگ شدند حس آزاد شدن داشتم. کاش زودتر گفته بودم کاش خودم را زودتر خلاص کرده بودم این دفعه سوم بود که تا در اورژانس اجتماعی آمده و برگشته بودم تردید داشتم .. کنار مددکار نشستم. همه اش را گفتم سیر تا پیاز . از همه آن مصیبت از همان روز نحس . از همان اتفاق شوم از آن اتفاق بد. از آن روزها که چقدر کوچک و بی دست و پا بودم ساکت و بی زبان. خجالتی و معصوم . ثانیه به ثانیه آن روز حتی یک لحظه هم از یادم نمیرود.

اوایل مهرماه بود باید به عکاسخانه میرفتیم برای عکس روی کارت درمان دانش آموزی. پدرم روسری سه گوش را روی سرم مرتب کرد و وارد عکاسخانه شدیم. با عکاس سلام و علیکی کرد و دست داد و گفت یک قطعه عکس برای روی کارت درمانش لازم دارم و همانطور که تسبیحش را میچرخاند از عکاسخانه بیرون رفت. چندی نشسته بودم تا سرش خلوت شود .آنقدر بچه بودم که عکاس از زیر بغلم گرفت و مرا بلند کرد و روی نیمکت گذاشت مثل دوست پدرم که هروقت مرا میدید دماغم را میگرفت و لپم را میکشید همه بچه ها عمو نوروز صدایش میزدند بسکه سیاه و  دوست داشتنی بود. اما با همه بچه گی ام متوجه شدم که عکاس مرا جور دیگری بغل کرد روی نیمکت گذاشت از صدای نفسهایش وحشت کردم و ترسیدم. خواستم جیغ بزنم که چشم غره ای رفت و دهانم را گرفت و آنچه نباید را تجربه کردم. از ترس چنان بدنم سرد شده بود که یادم نمی‌آید چگونه با پدرم به خانه برگشتیم.

برای هر جمله ای که میخواستم بگویم چشمانم غرق اشک میشد و زیر گلویم باد میکرد سعی میکردم جلو گریه ام را بگیرم تا بتوانم صریح و روان صحبت کنم اما بغضم میشکست و اشکهایم سرازیر می شد خانم مددکار دستم را گرفت و شانه هایم را فشرد و گفت عزیزم تو مقصر نیستی تو هیچ کار اشتباهی نکردی.

این خاطره کابوس تمامی دوران کودکی‌ام بود. هرروز به امید آنکه دیگر آن شیطان را نبینی از خواب بیدار میشوی. اولین چیزی که به ذهنت میرسد این است که چطور به این کابوس پایان دهی. تمام روز را خیره به دیوار میگذرانی. کمترین آسیبی که به تو رسیده ترس و گوشه گیری است.

اولین پاییز مدرسه رفتن اولین ماه مهر که چقدر بی مهر بود برای من. به جای شوق مدرسه رفتن ترس از کوچه و خیابان و ترس از دوباره دیدن آن شیطان را به همراه داشت. کوچه ها، مغازه ها و درخت های آن خیابان ترسناک بودند از گنجشک هایی که روی درختان می نشستند خجالت می کشیدم تا سالهای سال این حس را با خودم داشتم با همه معصومیتم خودم را نجیب نمی دانستم انگار کسی بودم که دستان کثیفی مرا آلوده کرده بود. دخترک شش ساله ی شوم گناهکار.

بزرگتر که شدم نگران بودم که نکند به کسی گفته باشد نکند کسی بفهمد. از عکسم نفرت داشتم از هرچه عکس بود. از هر اتاق تاریکی که مرا یاد عکاسخانه می انداخت از صدای دوربین . از تاریکی از همه نفرت داشتم.

میخواهم بگویم : تو بگو قیمت لذت هایت چند تا بگویم تاوان تباهی یک عمر شادی های کودکی‌ام چند؟ تو بگو بهای هوس رانی ات چند تا بگویم غرامت افسردگی ها و روان پریشی ها و ترسهایم چند؟ تو بگو خوی حیوانی تا کجا تا من بگویم ذره ذره مردن تا به کی؟

ببینم! وقتی کودکی را می آزاری به آینده ای که در انتظارش است هم می اندیشی؟ وقتی از جسم نحیف و کوچکش سوء استفاده میکنی به اینکه چقدر دنیای کوچکش را تنگ میکنی فکر کرده ای؟

خدایا چرا آن روز دستان بزرگی نداشتنم که از خودم دفاع میکردم خدایا چرا آن روز پاهای قوی نداشتم که فرار میکردم ... خدایا چرا؟

و از همه تلخ تر اینکه تا کنون که به این سن رسیده ام در هیچ کلاس و مدرسه ای و در هیچ رسانه ای چیزی به نام خود مراقبتی در این مورد نشنیده‌ام.

نویسنده و مصاحبه کننده: سیمین رضائی سهل آبادی

مددکار اورژانس اجتماعی شهرستان زاوه

کد خبر 2275
لینک کوتاه

برچسب ها



اخبار مرتبط

نظر شما

تعداد بازدید 466

آخرین فعالیت ها

عکس اصلی

ویژه ها