سال اول دانشجويي پزشكي را گذرانده بودم كه دانشگاه دوسال تعطيل شد. به همراه دوستان بعد از تعطيلي دانشگاه چندباري به جبهه رفتيم. ارديبهشت سال 1361 مجددا دانشگاهها بازگشايي شد و در اولين جلسه بسيج در كنارِ دوستان و گروهي كه قبلا سابقه جبهه داشتند، برنامهريزي كرديم كه هر زمان عمليات مهمي بود، از دانشگاه مستقيم به جبهه برويم.
كمتر از يكماه از زمان بازگشايي دانشگاه نگذشته بود كه به ما خبر دادند عمليات مهمي در پيش است. اصلا نميدانستيم برنامه چيست. فقط به ما اعلام كردند كه سريع بياييد. ما هم ساكهايمان را بستيم و رفتيم راهآهن، به تهران كه رسيديم با هواپيما عازم اهواز شديم و اين اولينباري بود كه سوار هواپيماي ترابري نظامي ميشديم. همين كه خيلي سريع و با هواپيما ما را راهي اهواز كردند فهميديم كه موضوع بسيار اورژانسي است.
در هواپيما و در مسير اهواز بوديم و براي اولينبار داشتيم راديو را از هواپيما گوش ميداديم كه صدايي پخش شد "شنوندگان عزيز توجه فرماييد؛ خرمشهر، شهر خون، آزاد شد"
فضاي عجيبي در هواپيما و بين رزمندگان بهوجود آمد، احساس شادي و غرور زايدالوصفي در ميان جمع حاكم شد. خرمشهر پس از ۵۷۵ روز اشغال، آزاد شده بود. در هواپيما نٌقل و شكلات پخش ميكردند، صلوات ميفرستادند، شعار ميدادند و همهي اينها در يك هواپيماي نظامي براي ما به خاطرهاي بسيار شيرين در طول زندگيمان مبدل شد.
به اهواز كه رسيديم و از هواپيما پياده شديم حال و هواي عجيبي بود. سوم خرداد سال 61 يكي از روزهاي شيرين زندگيام است. هرچند باوجود اينكه پيروزي را اعلام كرده بودند اما عمليات همچنان ادامه داشت. بعد از آزادي خرمشهر 10 روزي همچنان در آنجا مانديم و براي ادامه شركت در كلاسهاي دانشگاه برگشتيم.